عاشقت نبودم.........!!!!!

داستان عاشقانه واقعی

خاهشا نظر میزارید ،‌متوجه باشید چی میشید...

چون رفتار هر شخص ،‌همان شخصیت اوست.......

هیچوقت ادعای نویسندگی نکردم و نمیکنم.....بهتر ازین بلد نبودم بنویسم...ببخشید.....

فقط خاستم داستانمو بنویسم ....و شما تا زمانیکه  تو این شرایط قرار نگیرید ، نمیتونید نظر مناسبی بدید...

بازم ببخشید

 

+نوشته شده در جمعه 23 اسفند 1392برچسب:رفتار ،‌شخصیت ،‌شرایط ،‌داستان,ساعت2:23توسط احمد | |

امروز 19 / 12 /92 ساعت 13:30 براش تک زدم....چون دلم براش تک شده بود......این کارو نمیکردم.....اس نمیداد......بعد از تک.....سریع اس داد....سلام...اصلا تک نزن.....آبجیم هست......اصلا تک نزن.......من جوابشو ندادم..... داشتم خونه تمییز میکردم....گمونم ساعت 18 اس داد....گفت : سلام ....چه خبر؟؟....کجایی؟.....من متوجه نبودم.....زمانی متوجه شدم که یه اس دیگه داد و گفت : آبجیم هنوز نرفت ،‌جواب ندادم اصلا تک نزن......من جوابشو ندادم......گرم کار بودم و پیامشو فراموش کردم و از این نوع حرف زدنش خوشم نیومد......شب بهش اس دادم و گفتم :ببخشید....کار داشتم....تونستی اس بده ، جواب میدم......شبخوش بای...جواب نداد....و بازم شبخوش نگفت.....سه شنبه شد....حدود ساعت 14 برام زنگ زد.....اما من متوجه نبودم....و  وقتی اومدم براش تک زدم....چند دقیقه منتظر موندم ، وقتی دیدم زنگ نمیزنه ، رفتم تا ناهارمو بخورم.....اومدم ، دیدم باز تک زده....و من باز هم براش تک زدم......بعدش زنگ زد...و کمی با هم صحبت کردیم ......چیز خاصی بهم نگفتیم....گفت : چرا تک زدی ؟.....گفتم : متوجه نبودم و اشتباهی تک زدم.....بعد داداشش اومد و سریع قطع کرد.....دوستام برای یکاری اومده بودن پیشم.....کار ما خیلی سنگین بود......زنگ زد....رد دادم....و گوشیمو گذاشتم رو ویبره....وقت نکردم بهش اس بدم و بگم تک نزن......چون دوستام متوجه میشدن....

اینو هم بگم که با کارهایی که انجام میدادم ،‌دوستام شک کردن که دوست دختر دارم...ولی من همیشه این حرفو تکذیب میکردم....

بعد چند ساعت ، 2 ، 3 بار دیگه هم تک زد که من متوجه نبودم....کارم ساعت 10 تمام شد....براش تک زدم ،‌برداشت ، اما من قطع کردم.....منتظر بودم اس بده یا زنگ بزنه....اما کاری نکرد....از اتاقم بیرون رفتم ،‌اما گوشیمو تو اتاقم گذاشتم.....

اینو هم بگم که ،‌ خانوادم خیلی بهم شک کردن....و هر زمان که میخاستم برم پیششون ، گوشیمو نمیبردم ، یا روی ویبره میزاشتم.....

چند دقیقه بعد اس داد و گفت :

+نوشته شده در جمعه 23 اسفند 1392برچسب:مینا ، عشق ،‌دوست دارم ، ازدواج,ساعت2:20توسط احمد | |

 بعد خودش اس داد و گفت : در ضمن دیدم که برا چندروز غیبتت به دوست دخترات اطلاع دادی که یوقت نگرانت نشن!!...وای نمیدونی که چقد دلواپس تنهایتم...بای....گفتم : چی بگم...تو که باور نمیکنی!!...اون برا هفته پیش بود...من چند روز اخیرو میگم.....باشه بای...گفت : آره برو که عقب نمونی...مزاحمت دیگه نمیشم....خدانگهدار....گفتم : برام مهم نیست...حالندارم...مزاحم نیستی...هرطور راحتی...خدانگهدار...گفت : فهمیدم که چند روزه حالنداری....پس دیگه هیچوقت بهت اس نمیدم....گفتم : ممنون از اینکه بفکرمی و دوسداری تنهام بزاری تا حالی برام نمونه....بازم ممنون بای....گفت : شکسته نفسی نکن....چرا تنها باشی تو!!؟؟...خونه داداشم هستم...آبجیم هست خونه...فردا اصلا تک نزن ...بای...گفتم : متوجه شده بودم...تو که اس نمیدی...باشه راحت باش...تو خیالت نباشه ....بای

نمیدونه چطوری فکر میکنه...چرا فکر میکنه کسانی که تو وبلاگم نظر میزارن  ،‌دوست دخترام هستن....فقط داشت مسخرم میکرد.....من فقط حقیقت رو بهش گفتم....میگم تنهام...میشه باشه دیگه بهت اس نمیدم...اصلا درک نداشت....

زمانی که داشتیم بهم اس میدادیم من داستانو نوشتم.....دیگه اس ندادیم.....حتما خابید....من بیدار موندم تا داستانمو کامل کنم....

 من تا نماز صبح بیدار بودم...موقع اذان براش تک زدم ....و بعد خابیدم......

ظهر وقتی که بیدار شدم....دیدم بهم اس داد...گفت : صبح بخیر....خونه رفتم...اصلا تک نزن....منم اون موقع جوابشو دادم....گفتم : سلام...وقتت بخیر...باشه...چه خبر؟؟....اما تا الآن که دارم داستانو براتون مینویسم و ساعت حدوده 1 هست ،  جوابمو نداد....بهش شبخوش گفتم.... اما باز چیزی نگفت.....امروز هم گذشت و مینا اصلا  اس نداد.....حتی جواب پیامم که بهش گفتم چه خبر رو هم نداد.......شب شد....من مثل همیشه بهش شبخوش گفتم...اما باز هم جوابمو نداد....امروز 19 / 12 / 92 .......

ادامه داستانو بزودی براتون مینویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:مینا ، عشق ،‌دوست دارم ، ازدواج,ساعت1:13توسط احمد | |

گفت : سلام ...خوبی ؟ چه خبر!؟....چون متوجه نبودم ،‌جوابشو نداده بودم...1 ساعت بعدش دوباره اس داد : از عشق من خفه نشی !!!!؟؟؟؟....بای...منمون که به اسام جواب میدی....اونموقع جوابشو دادم ......گفتم : سلام...ممنون....تو چطوری؟...نه خفه نمیشم... دو روزی یدونه اس بیشتر ندادی!!...گفت : تو مگه چندتا دادی؟؟....گفتم : اول جواب سوالمو بده...چطوری ؟....دیروز جواب دادم...تو جوابمو ندادی...شبم که شبخوش گفتم.....اما تو......گفت :‌مهم نباشه حالم...نشد که اس بدم....امشب که ساعت 10 اس دادم چرا جواب ندادی ؟؟....گفتم : چرا اینجوری ج میدی!!؟؟؟....متوجه شدم که نشداس بدی!؟....اتاقم نبودم ...تازه متوجه شدم....گفت : باشه...تو راست میگی....

فکر میکرد دارم بهش دروغ میگم...اما من فقط  حقیقتو بهش می گفتم...

به وبلاگت سر زدم....خوشحال شدم که سرت شلوغ و گرمه....کلی دوست دختر جدید...خوش باش....گفتم : چیزی نیست که بخام بخاطرش دروغ بگم...ممنونم ازت....بابت زود و بد قضاوت کردنت!!!...من چند روزه که حالندارم و مطلب نذاشتم...حتی جواب نظرهامو هم ندادم...ممنونم ازت شبخوش....

داخل پرانتز بگم....من یه وبلاگ دیگه دارم....که هرروز بلا استثنا مطلب میزارم و جواب تمام نظرهامو هم میدم...اما این چند وقت اخیر خیلی حالم گرفته و اصلا حالندارم....هفته پیش هم یه پست گذاشتم که حالندارم و چند روز دیگه پست میزارم....اما اینبار نگفته رفتم....و الان دو ،‌سه روزه که نه پست گذاشتم و نه جواب نظرهامو دادم...درضمن....لینک های وبلاک من چند تا خانم هم هستن...که میان نظر میزارن...و بعضی هاشون ،‌ بعضی موقع میپرسن چطوری....مینا فکر میکنه اینا دوست دختر من هستن...این قضیه خیلی خیلی خنده داره...

گفت : کامل تورو شناختم.....خندم میگیره که هی میخای خرم کنی.....اینم به افتخار تو....عرعر....شبخوش....بهش اس ندادم....

واقعا فکر میکرد دارم بهش دروغ میگم.....و هر چی که خودش فکر میکنه راسته...از این نوع صحبت کردنش خوشم نمیومد و جوابشو ندادم...

بعد خودش اس داد و گفت :......

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت14:15توسط احمد | |

من جواب ندادم....3 ساعت بعد بهش اس دادم : ببخشید.....کارم تموم شد....و قضیه رو براش گفتم...

گفت : باشه......فردا آبجیم میاد.....اصلا تک نزن....شبخوش.....گفتم :‌باشه.....اگه دوسداری میتونم چندتا اس بدم....شبخوش....

گفت : اس بده....گفتم :‌چطوری ؟..خوبی؟ ...چکار میکنی؟...گفت : خوبم..تو چی؟...بیکار... سلامتی...

گفتم : منم بدک نیستم.....آبجیت اومد اس میدی یا نه......گفت : بتونم میدم ...زن داداشم پیشمه دیگه نمیتونم اس بدم...بای...

گفتم : خودت گفتی اس بده...خودت میگی نمیتونم...متاسفم برات که رو حرفت نیستی...بای

جالبه اینه که فراموش میکرد خودش چی گفت!!...خودش بهم گفته بوده که اس بده...من مجبورش نکرده بودم...اما به این اخلاقش عادت کردم....چون ازین کارها زیاد کرده بود....

من با وجود اینکه شب دیر خابیده بودم ،‌اما صبح زود پاشدم...چون خیلی کار داشتم....دوستام صبح زود اومده بودن پیشم...چون قرار بود ، برای راهیان نور برنامه ریزی کنیم و خیلی کاراشو انجام بدیم....

صبح براش یه تک زدم...یه ساعت بعد اس داد : سلام...صبح بخیر....چرا تک زدی!!؟؟.... دوستام پیشم بودند و من دیگه جوابشو ندادم....چون واقعا سرم شلوغ بود...و باید تایپ میکردم.....گوشیمو رو سکوت گذاشتم.....و چسبیدم به کارم.....حدود ساعت 11 تا 1 خیلی تک زد و من متوجه تکش نشده بودم....بعد اس داد : زنگ زده بودم که باهم صحبت کنیم...اما جواب ندادی...آبجیم اومد....تک نزن.....تونستم اس میدم.....بای...

من صبح براش تک زدم ،‌آبجیش هنوز نیومده بود ،‌اما بهم گفته بود چرا تکزدی....من میدونستم که آبجیش صبح زود نمیاد....چون بعد این همه مدت متوجه شده بودم....کاراش جالب بود...

من خیلی دیر جواب پیامشو دادم...گمونم ساعت 6 غروب بود.....گفتم ...باشه ...ممنون...ببخشید.....خیلی کار داشتم....باشه.....بای....

دیگه جوابمو نداد....منم آخر شب بهش شبخوش گفتم...اما جوابی نداد...

.16 اسفد شده بود....منتظر بودم شاید اس بده ، اما اس بهم نداده بود....حدود ساعت 12 شب اومدم اتاقم ...

دیدم ساعت 10 اس داد و تکزده...وگفت :.........

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم وزیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:مینا ؛ عشق ، دوست دارم ، ازدواج,ساعت1:31توسط احمد | |

 2 ساعت بعد اول زنگ زد...و بعدش اس داد...... چون دوستام بودم نمیتونستم جواب بدم...بهش اس دادم....تک نزن دوستام هستن...

بعد اس داد : میخام با دوستام برم بیرون اصلا تک نزن.....4 ساعت بعد که از بیرون اومد......اس داد :‌من اومدم خونه....داداشم هست....اصلا تک نزن.....من جوابشو ندادم...مسجد دعوت بودم و متوجه پیامش نشده بودم....زمانی که متوجه شدم اس داد....از این کاراش ناراحت بودم...و جوابشو ندادم...

ساعت 11 اس داد....اصلا تک نزن....دیگه شارژ ندارم ....شبخوش ....بای...بازم جوابشو ندادم....

نمیدونم ، کارم شاید اشتباه بود...اما واقعا از این نوع حرف زدن و رفتارش ناراحت بودم...

1 ساعت بعد اس داد : کجایی ؟..چرا جواب نمیدی ؟ ...من زیاد شارژ ندارم....گفتم : خونم....تو برو با دوستات بیرون و خوش باش...شبخوش....

گفت :‌دست پیش میندازی پس نیفتی...تو تفریح بودی و به اسام جواب ندادی...خوب بلدی خودتو یه جور دیگه نشون بدی..بای...گفتم :‌ من خونه بودم...و فط شام بودم مسجد...تو باور نکن ....اصلا حال ندارم..بای....

فردا صبح باز اس نداد...من قرار بود تو کار خونه به مامانم کمک کنم...بهش گفتم : من امروز قراره خونه تمییز کنم....گمون نکنم بتونم اس بدم....فعلا....گفت : باشه ....منم میخوام برم بیرون ...بای...من رفتم خونه رو تمییز کنم...و گوشیمو گذاشتم اتاقم....و اصلا متوجه نمیشدم که گوشی زنگ میخورد یا اس میومد...1 ساعت بعد اس داد: پیاده رویم کنسل شد....میرم خونه داداشم.....من جواب ندادم...چون اون روز نه تنها جواب مینا رو ندادم....جواب دوستام و...رو هم نمیدادم...چون نمیتونسم....

دوستم غروبی اومده بود خونم و بهم گفت : که یه اس که تو گوشیتو برام بفرست...نیاز ضروری  دارم....منم گفتم باشه....اما کار خونه داشتم فراموش کردم....دوستم چند ساعت بعد به گوشیم زنگ زد ، دید که جواب نمیدم ، ‌به خونمون زنگ زد...گفت : بفرست دیگه....پیامش طولانی بود....توی یکی دیگه گوشیم ذخیره بود....و اون گوشیم شارژ نداشت...نوشتنشم وقت میبرد....من سریع سیم کارتمو عوض کردم ...تا بتونم این اسو بهش بدم...و وقتی کارم تموم شد ،‌سریع رفتم بالا.....و به اس مینا و اس و زنگهای دیگر دوستام توجهی نکردم...ساعت 9 شب اس داد : کارت هنوز تموم نشد!!؟؟....وقت سیم کارت عوض کردنو داری ، وقت جواب دادن به اسمو نداری...

اینو بگم که ،‌ من هروقت سیم کارت گوشیمو عوض میکردم به مینا پیام میومد و بهش خبر میداد

من جواب ندادم....3 ساعت بعد....

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت1:46توسط احمد | |

اصلا نمیگم....گفتم : چرا!!؟؟....

  چرا نمیخای درکم کنی و..... گفت : نمیگم ،‌ که بیای باز بگی ، چون دوسمداری بام ازدواج کن.....

گفتم :‌تو درکم کنم ، منم سعی میکنم فراموش کنم....گفت : نه نمیگم.....ول کن دیگه....

گفتم : تمام سعیمو میکنم دیگه....چرا انقد بد و تند صحبت میکنی !؟؟...

متوجه شدم منظورش چیه.....میترسید بگه دوسمداره و من در جواب بهش بگم چون دوسمداری بام ازدواج کن....برای اینکه نمیخواست بام ازدواج کنه ،‌ با وجود اینکه دوسمداشت ، باز نمیخاست بهم بگه و درکم کنه....

منم فقط  درظاهر و از سر اجبار بهش میگفتم....باشه سعیمو میکنم....تا کمی درکم کنه...تا کمی حالم بهتر شه....تا ولم نکنه....

گفت : قسم بخور که دیگه نگی بام ازدواج کن.....گفتم :‌کم کم سعیمو میکنم...مینا درکم کن...بزار مثل قبلنا با هم خوب باشیم.....گفت : چه خبر دیگه ؟!!!....

خودشو به اون راه زده بود...اصلا متوجه نبود داره چطور باهام رفتار میکنه ...

گفتم :‌ جواب اسو نمیخای بدی!!؟؟؟ ...تو چرا انقدر بد رفتار میکنی !!؟؟...و میخوای هی ناراحتم کنی !؟؟....

گفت : ‌دوست دارم

گفتم : بگو چند تا دوسمداری ؟؟ .... گفت :‌ نمیخوام مثل گذشته به هم وابسته بشیم....

گفتم : بدون وابسته نمیشیم.....میشه بیشتر محبت کنی...من دوست دارم....تو هم بگو....

گفت : منم دوستدارم.....گفتم : بیشتر بگو...بگو چند تا دوسمداری ؟؟....گفت :‌حسش بیاد خودم میگم....الآن کار دارم.....داداشم هست ، دیگه نمیتونم اس بدم..بای...گفتم : این یبارو به خاطر دل من بگو....بعد برو نانازم.... و براش تک زدم...

گفت : احمد جانم...دوست دارم نانازم...صلا تک نزن...بای عزیزم....

 

آره دلش کمی به رحم اومده بود...فقط به خاطر اینکه من بهش گفتم کم کم سعی میکنم فراموش کنم که باهات ازدواج کنم....

نمیدونم چرا اینجوری میخواست.....قبلنا داداششم بود بهم اس میداد....اما جدیدا دیگه اینجور نبود...

2 ساعت بعد ..........

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

 

+نوشته شده در یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:مینا ؛ عشق ، دوست دارم ، ازدواج,ساعت15:49توسط احمد | |

من گفتم :.... باور کن نمیدونم...کمی با هم صحبت کردیم.....گفتم چرا انقد بد صحبت میکنی!!؟؟...

من فقط میخام از هم هدیه داشته باشیم و....گمونم راضی شده بود که برام هدیه بگیره....

بازم نمیشه رو حرفش حساب باز کرد....

گفت چرا برام شارژ نگرفتی!!؟؟....من واقعیت رو براش گفتم...اما باور نکرد...و اصلا نمیخاست باور کنه...

طرح تموم شد...گفت :‌اگه میخای اس بدیم؟ ...گفتم : مشگلی نیس....گفت : باشه اس بدیم.....

بهش گفتم : من دوستدارم...تو چطور ؟ اگه دوسمداری بگو چن تا ؟.....این سوال همیشه گی ما بود ...

و بیشتر مینا این سوال از من میپرسید و بعد من ازش میپرسیدم.....

گفت : اصلا ازین حرفا نزن.....هیچوقت جواب نمیدم و دیگه نگو.....

بازم پرسیدم و گفتم چرا درکم نمیکنی....چرا اینجوری میگی... 

اما بازم جواب داد : نه نمیشه ....دیگه نخاه که جواب بدم...

بازم بهش گفتم چرا درکم نمیکنی...چرا داری انقد بد جواب میدی؟؟....

جواب داد : ول کن دیگه ..شب خوش بای....

منم گفتم : باشه درکم نکن...بزار همیشه ناراحت باشم..شب خوش بای...

آره مینا فقط حرف خودشو میزد و اصلا گوشش به حرفا و احساسات من بدهکار نبود و اصلا نمیخاست بفهمه من چی میگم.....

ولی اونشب بعد از مدتها شبخوش گفته بود و این خوب بود....منم خابیدم.....

من معمولا 1 ظهر از خواب پا میشم.....و مینا زودتر....هر وقت که بیدار میشد  برام تک میزد و یا اس صبح بخیر میداد...

.اما اون روز این کار را نکرد....من طبق معمول ساعت 1 پاشدم...دیدم هنوز اس نداد و تک نزد ...

خودم بهش اس دادم....گفتم : وقت بخیر.....چرا بیدار شدی اس ندادی و.....

جواب داد : وقت توهم بخیر ..تا حالا کار داشتم و نمیتونستم و..... چطوری ؟....

گفتم : خوب نیستم ...هنوز جواب سوال دیشبمو نگرفتم....گفت : چرا خوب نیستی ؟ ...چرا همش یه چیزو باید انقدر تکرار کنی....نپرس....اصلا نمیگم....گفتم : چرا!!؟؟...........

ادامه داستانو بزودی براتون مینویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت1:35توسط احمد | |

اما مشهد رفته بودم ،‌اول بهش گفتم برات شال میخرم ، اما براش گردنبند خریدم....

اون گفت چرا شال نخریدی!!؟؟...اصلا از گردنبند خوشش نمیومد و اصلا گردنش نمینداخت ...چون همش ازش می پرسیدم...

فقط یبار جلو چشم خودم انداخت گردنش تا بفهمم که گردنش میندازه...اما در حقیقت اون گردنبند داشت خاک میخورد...

در ضمن...اون برام خیلی وقت پیش یه جوراب خریده بود.....سه ماه میشه که هنوز بهم ندادش.....

اینم بگم که مینا بم گفته بود برام سرویس بدلیجات بخر ...اما من براش فقط گردنبند خریده بودم.....

وقتی که از بیرون اومد اس دا د :‌هیچی قرار نبود برات بگیرم...پول ندارم که براتو بگیرم....

گفتم : مگه قرار نبود برام تیشرت و کیف پول بگیری و منم برات شال بگیرم....

گفت :‌ نه لازم نکرده.....فقط جورابتو بهت میدم...گفتم : مگه نگفتی میگیری؟؟؟ ...

گفت :  الان میگم که دیگه نمیگیرم....گفتم : مگه نگفتیم که برا هم هدیه بگیریم...

جواب داد : تو اگه سرویس بدلیجات و شال بخری منم میخرم....

گفتم : عزیزم من حتما برات شالو میخرم...اما مهم این بود که برات از مشهد چیزی خریدم و بیادت بودم....

گفت : شالو هم نمیخاد بخری...پس من 3 تا جوراب بهت میدم جای اون دو تا خوبه ؟....

گفتم : اذیت میکنیا...رو حرفمون باشیم ...باشه عزیزم؟..دوستدارم...

جواب داد : نه خیر - کار دارم - بای...

جواب دادم : ببین خانمم...میخام ازت یه هدیه خوبی داشته باشم....که فک کنم برات مهم بودم...چون واقعا تو دلم همین بود....

گفت : با این حرفت خر شدم...آقا اشتباه گرفتی من خانمت نیستم - بای....

2 ساعت بهم اس ندادیم.....

بعد جواب دادم : چقد بد رفتار میکنی...من فقط منظورم اینه که برا همه هدیه بخریم عزیزم....

گفت : بهم عزیزم نگو.....گفتم : عزیزم چرا انقد بد رفتار میکنی؟..دارم بهت میگم ..همانطور که قول دادیم...

گفت : چرا انقد تکرار میکنی...پول ندارم نمیخرم...تو میخای بخر...

گفتم : تو چه نوع آدمی هستی!!؟؟...رو حرف خودت نیستی...باشه نخر...نخاستم....

گفت :‌ باشه بای...گفتم : من دارم باهات خوب صحبت میکنم...اما تو فقط بد جواب میدی...و نمیدونم منظور از این کارات چیه...بای....

دیگه بهم اس ندادیم.....چون شب قبلش طرح گرفته بودیم میتونستیم 1 ساعتی باهم صحبت کنیم...

اس داد...اگه میخای میتونیم صحبت کنیم....منم براش زنگ زدم...

داشتم باهاش خیلی آروم و منطقی صحبت میکردم...فقط میگفت : تکلیفمو مشخص کن....یا دوست باشیم یا ولم کن..من گفتم : ..........

ادامه داستانو بزودی براتون مینویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در شنبه 17 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت1:42توسط احمد | |

یک روز جواب این کارتو خواهی داد...خدا ازت بگذره....

صبح زنگ زد و گفت چه خبر و....منم جواب دادم.....بهش گفتم چرا دیشب خابیدی؟.....گفت : خابم برد....گفت : تکلیفمو مشخص کن.....گفتم مگه چی شده....گفت : فقط دو راه داری.....یا با هم دوست باشیم یا اینکه باید ولم کنی...گفتم چی...همین دوراهه...اصلا نباید به ازدواج فکر کنی....اگه بخای به ازدواج فکر کنی...دیگه نه بهت اس میدم نه باهات صحبت میکنم.....اصلا متوجه نبود و اصلا نمیخاست منو درک کنه....و منو توی وضعیت خیلی سخت قرار داد...بخدا نمیدونستم چی جوابشو بدم....دوسشداشتم....اگه میگفتم دوست دارم باهات ازدواج کنم ...میرفت و دیگه نه بهم اس میداد و نه زنگ میزد....چون خوب میشناختمش....دوست نداشتم باهاش دوست باشم...بهش گفتم نمیدونمو ...صحبت ما تموم شد....من جایی مهمانی بودم....گفت شارژ ندارم...گفتم باشه ولی اصلا تک نزن.....چند ساعت گذشت....بهم اس داد شارژ ضروری نیاز دارم....من اون موقع داشتم غذا میخوردم و دستم چرب بود....نمیتونستم جوابشو بدم...اونم پشت سر هم تک میزد.....گمونم لو رفته باشم....با همون دستای روغنی بهش اس دادم...ببخشید نمیتونم تروخدا تک نزن....دیگه چیزی نگفت.....من واقعا نمیتونستم براش شارژ بگیرم و از صاحب خونه هم خاستم با همراه بانکش شارژ بگیره...گفت همراه بانکم فعال نیست.....ساعت 5 شده بود...اس داد میخام برم بیرون تک نزن....گفتم باشه....منم میخاستم برم خونه...پیش خودم گفتم حتما برا خودش شارژ گرفته ... دیگه براش شارژ نگرفتم...بهش گفتم رفتی بیرون هدیه ای که قول دادی برام بگیر...چیزی نگفت....من دوستم اومده بود پیشم ...حدود ساعت 8 بهش اس دادم....اصلا تکنزن...اومدی بگو چی برام خریدی...داخل پرانتز بگم که....قرار بود برا تولدم تیشرت بخره ولی همیشه میگفت پول ندارم یا نمیخام بخرم.....یه درس باهم داشتیم و سر جلسه امتحان پیش هم نشسته بودیم...اون  درس نخونده بود....گفت : اگه بهم برسونی و بیست بشم برات یه هدیه میخرم.... من عادت نداشتم به کسی تقلب بگم....بخاطر هدیه ای که مشخص نبود برام بگیره یا نه هم نمیخاستم بهش تقلب بگم...دلم براش سوخته بود...چون نخونده بود و رنگش پریده بود و خیلی ناراحت بودو استرس داشت......یادم نمیره ...من اونروز تمام تلاشمو کردم که بهش بگم اما سر جلسه امتحان خیلی بد برخورد میکرد....میخاست که برگه عوض کنیم یا در این حدود...اما مراقب گیر میداد...چند بار بهم اخطار داده بود...و سرآخر بزور از دستم برگه رو گرفت...بعد از جلسه امتحان بجای تشکر ...فقط فحش نداد دیگه!!!....فقط داشت ناله میکرد که چرا بهش تقلب نگفتم...خداروشکر مینا اون امتحانو 20 شده بود.....منم 20 شده بودم...پس باید برام 2 تا هدیه میخرید...منم برا تولدش هدیه نخریده بودم و بهش گفته بودم برات حتما میخرم...اما مشهد رفته بودم ....

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در پنج شنبه 15 اسفند 1392برچسب:مینا ، عشق ،‌دوست دارم ، ازدواج,ساعت20:36توسط احمد | |