عاشقت نبودم.........!!!!!

داستان عاشقانه واقعی

خاهشا نظر میزارید ،‌متوجه باشید چی میشید...

چون رفتار هر شخص ،‌همان شخصیت اوست.......

هیچوقت ادعای نویسندگی نکردم و نمیکنم.....بهتر ازین بلد نبودم بنویسم...ببخشید.....

فقط خاستم داستانمو بنویسم ....و شما تا زمانیکه  تو این شرایط قرار نگیرید ، نمیتونید نظر مناسبی بدید...

بازم ببخشید

 

+نوشته شده در جمعه 23 اسفند 1392برچسب:رفتار ،‌شخصیت ،‌شرایط ،‌داستان,ساعت2:23توسط احمد | |

امروز 19 / 12 /92 ساعت 13:30 براش تک زدم....چون دلم براش تک شده بود......این کارو نمیکردم.....اس نمیداد......بعد از تک.....سریع اس داد....سلام...اصلا تک نزن.....آبجیم هست......اصلا تک نزن.......من جوابشو ندادم..... داشتم خونه تمییز میکردم....گمونم ساعت 18 اس داد....گفت : سلام ....چه خبر؟؟....کجایی؟.....من متوجه نبودم.....زمانی متوجه شدم که یه اس دیگه داد و گفت : آبجیم هنوز نرفت ،‌جواب ندادم اصلا تک نزن......من جوابشو ندادم......گرم کار بودم و پیامشو فراموش کردم و از این نوع حرف زدنش خوشم نیومد......شب بهش اس دادم و گفتم :ببخشید....کار داشتم....تونستی اس بده ، جواب میدم......شبخوش بای...جواب نداد....و بازم شبخوش نگفت.....سه شنبه شد....حدود ساعت 14 برام زنگ زد.....اما من متوجه نبودم....و  وقتی اومدم براش تک زدم....چند دقیقه منتظر موندم ، وقتی دیدم زنگ نمیزنه ، رفتم تا ناهارمو بخورم.....اومدم ، دیدم باز تک زده....و من باز هم براش تک زدم......بعدش زنگ زد...و کمی با هم صحبت کردیم ......چیز خاصی بهم نگفتیم....گفت : چرا تک زدی ؟.....گفتم : متوجه نبودم و اشتباهی تک زدم.....بعد داداشش اومد و سریع قطع کرد.....دوستام برای یکاری اومده بودن پیشم.....کار ما خیلی سنگین بود......زنگ زد....رد دادم....و گوشیمو گذاشتم رو ویبره....وقت نکردم بهش اس بدم و بگم تک نزن......چون دوستام متوجه میشدن....

اینو هم بگم که با کارهایی که انجام میدادم ،‌دوستام شک کردن که دوست دختر دارم...ولی من همیشه این حرفو تکذیب میکردم....

بعد چند ساعت ، 2 ، 3 بار دیگه هم تک زد که من متوجه نبودم....کارم ساعت 10 تمام شد....براش تک زدم ،‌برداشت ، اما من قطع کردم.....منتظر بودم اس بده یا زنگ بزنه....اما کاری نکرد....از اتاقم بیرون رفتم ،‌اما گوشیمو تو اتاقم گذاشتم.....

اینو هم بگم که ،‌ خانوادم خیلی بهم شک کردن....و هر زمان که میخاستم برم پیششون ، گوشیمو نمیبردم ، یا روی ویبره میزاشتم.....

چند دقیقه بعد اس داد و گفت :

+نوشته شده در جمعه 23 اسفند 1392برچسب:مینا ، عشق ،‌دوست دارم ، ازدواج,ساعت2:20توسط احمد | |

 بعد خودش اس داد و گفت : در ضمن دیدم که برا چندروز غیبتت به دوست دخترات اطلاع دادی که یوقت نگرانت نشن!!...وای نمیدونی که چقد دلواپس تنهایتم...بای....گفتم : چی بگم...تو که باور نمیکنی!!...اون برا هفته پیش بود...من چند روز اخیرو میگم.....باشه بای...گفت : آره برو که عقب نمونی...مزاحمت دیگه نمیشم....خدانگهدار....گفتم : برام مهم نیست...حالندارم...مزاحم نیستی...هرطور راحتی...خدانگهدار...گفت : فهمیدم که چند روزه حالنداری....پس دیگه هیچوقت بهت اس نمیدم....گفتم : ممنون از اینکه بفکرمی و دوسداری تنهام بزاری تا حالی برام نمونه....بازم ممنون بای....گفت : شکسته نفسی نکن....چرا تنها باشی تو!!؟؟...خونه داداشم هستم...آبجیم هست خونه...فردا اصلا تک نزن ...بای...گفتم : متوجه شده بودم...تو که اس نمیدی...باشه راحت باش...تو خیالت نباشه ....بای

نمیدونه چطوری فکر میکنه...چرا فکر میکنه کسانی که تو وبلاگم نظر میزارن  ،‌دوست دخترام هستن....فقط داشت مسخرم میکرد.....من فقط حقیقت رو بهش گفتم....میگم تنهام...میشه باشه دیگه بهت اس نمیدم...اصلا درک نداشت....

زمانی که داشتیم بهم اس میدادیم من داستانو نوشتم.....دیگه اس ندادیم.....حتما خابید....من بیدار موندم تا داستانمو کامل کنم....

 من تا نماز صبح بیدار بودم...موقع اذان براش تک زدم ....و بعد خابیدم......

ظهر وقتی که بیدار شدم....دیدم بهم اس داد...گفت : صبح بخیر....خونه رفتم...اصلا تک نزن....منم اون موقع جوابشو دادم....گفتم : سلام...وقتت بخیر...باشه...چه خبر؟؟....اما تا الآن که دارم داستانو براتون مینویسم و ساعت حدوده 1 هست ،  جوابمو نداد....بهش شبخوش گفتم.... اما باز چیزی نگفت.....امروز هم گذشت و مینا اصلا  اس نداد.....حتی جواب پیامم که بهش گفتم چه خبر رو هم نداد.......شب شد....من مثل همیشه بهش شبخوش گفتم...اما باز هم جوابمو نداد....امروز 19 / 12 / 92 .......

ادامه داستانو بزودی براتون مینویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:مینا ، عشق ،‌دوست دارم ، ازدواج,ساعت1:13توسط احمد | |

گفت : سلام ...خوبی ؟ چه خبر!؟....چون متوجه نبودم ،‌جوابشو نداده بودم...1 ساعت بعدش دوباره اس داد : از عشق من خفه نشی !!!!؟؟؟؟....بای...منمون که به اسام جواب میدی....اونموقع جوابشو دادم ......گفتم : سلام...ممنون....تو چطوری؟...نه خفه نمیشم... دو روزی یدونه اس بیشتر ندادی!!...گفت : تو مگه چندتا دادی؟؟....گفتم : اول جواب سوالمو بده...چطوری ؟....دیروز جواب دادم...تو جوابمو ندادی...شبم که شبخوش گفتم.....اما تو......گفت :‌مهم نباشه حالم...نشد که اس بدم....امشب که ساعت 10 اس دادم چرا جواب ندادی ؟؟....گفتم : چرا اینجوری ج میدی!!؟؟؟....متوجه شدم که نشداس بدی!؟....اتاقم نبودم ...تازه متوجه شدم....گفت : باشه...تو راست میگی....

فکر میکرد دارم بهش دروغ میگم...اما من فقط  حقیقتو بهش می گفتم...

به وبلاگت سر زدم....خوشحال شدم که سرت شلوغ و گرمه....کلی دوست دختر جدید...خوش باش....گفتم : چیزی نیست که بخام بخاطرش دروغ بگم...ممنونم ازت....بابت زود و بد قضاوت کردنت!!!...من چند روزه که حالندارم و مطلب نذاشتم...حتی جواب نظرهامو هم ندادم...ممنونم ازت شبخوش....

داخل پرانتز بگم....من یه وبلاگ دیگه دارم....که هرروز بلا استثنا مطلب میزارم و جواب تمام نظرهامو هم میدم...اما این چند وقت اخیر خیلی حالم گرفته و اصلا حالندارم....هفته پیش هم یه پست گذاشتم که حالندارم و چند روز دیگه پست میزارم....اما اینبار نگفته رفتم....و الان دو ،‌سه روزه که نه پست گذاشتم و نه جواب نظرهامو دادم...درضمن....لینک های وبلاک من چند تا خانم هم هستن...که میان نظر میزارن...و بعضی هاشون ،‌ بعضی موقع میپرسن چطوری....مینا فکر میکنه اینا دوست دختر من هستن...این قضیه خیلی خیلی خنده داره...

گفت : کامل تورو شناختم.....خندم میگیره که هی میخای خرم کنی.....اینم به افتخار تو....عرعر....شبخوش....بهش اس ندادم....

واقعا فکر میکرد دارم بهش دروغ میگم.....و هر چی که خودش فکر میکنه راسته...از این نوع صحبت کردنش خوشم نمیومد و جوابشو ندادم...

بعد خودش اس داد و گفت :......

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت14:15توسط احمد | |

من جواب ندادم....3 ساعت بعد بهش اس دادم : ببخشید.....کارم تموم شد....و قضیه رو براش گفتم...

گفت : باشه......فردا آبجیم میاد.....اصلا تک نزن....شبخوش.....گفتم :‌باشه.....اگه دوسداری میتونم چندتا اس بدم....شبخوش....

گفت : اس بده....گفتم :‌چطوری ؟..خوبی؟ ...چکار میکنی؟...گفت : خوبم..تو چی؟...بیکار... سلامتی...

گفتم : منم بدک نیستم.....آبجیت اومد اس میدی یا نه......گفت : بتونم میدم ...زن داداشم پیشمه دیگه نمیتونم اس بدم...بای...

گفتم : خودت گفتی اس بده...خودت میگی نمیتونم...متاسفم برات که رو حرفت نیستی...بای

جالبه اینه که فراموش میکرد خودش چی گفت!!...خودش بهم گفته بوده که اس بده...من مجبورش نکرده بودم...اما به این اخلاقش عادت کردم....چون ازین کارها زیاد کرده بود....

من با وجود اینکه شب دیر خابیده بودم ،‌اما صبح زود پاشدم...چون خیلی کار داشتم....دوستام صبح زود اومده بودن پیشم...چون قرار بود ، برای راهیان نور برنامه ریزی کنیم و خیلی کاراشو انجام بدیم....

صبح براش یه تک زدم...یه ساعت بعد اس داد : سلام...صبح بخیر....چرا تک زدی!!؟؟.... دوستام پیشم بودند و من دیگه جوابشو ندادم....چون واقعا سرم شلوغ بود...و باید تایپ میکردم.....گوشیمو رو سکوت گذاشتم.....و چسبیدم به کارم.....حدود ساعت 11 تا 1 خیلی تک زد و من متوجه تکش نشده بودم....بعد اس داد : زنگ زده بودم که باهم صحبت کنیم...اما جواب ندادی...آبجیم اومد....تک نزن.....تونستم اس میدم.....بای...

من صبح براش تک زدم ،‌آبجیش هنوز نیومده بود ،‌اما بهم گفته بود چرا تکزدی....من میدونستم که آبجیش صبح زود نمیاد....چون بعد این همه مدت متوجه شده بودم....کاراش جالب بود...

من خیلی دیر جواب پیامشو دادم...گمونم ساعت 6 غروب بود.....گفتم ...باشه ...ممنون...ببخشید.....خیلی کار داشتم....باشه.....بای....

دیگه جوابمو نداد....منم آخر شب بهش شبخوش گفتم...اما جوابی نداد...

.16 اسفد شده بود....منتظر بودم شاید اس بده ، اما اس بهم نداده بود....حدود ساعت 12 شب اومدم اتاقم ...

دیدم ساعت 10 اس داد و تکزده...وگفت :.........

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم وزیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:مینا ؛ عشق ، دوست دارم ، ازدواج,ساعت1:31توسط احمد | |

 2 ساعت بعد اول زنگ زد...و بعدش اس داد...... چون دوستام بودم نمیتونستم جواب بدم...بهش اس دادم....تک نزن دوستام هستن...

بعد اس داد : میخام با دوستام برم بیرون اصلا تک نزن.....4 ساعت بعد که از بیرون اومد......اس داد :‌من اومدم خونه....داداشم هست....اصلا تک نزن.....من جوابشو ندادم...مسجد دعوت بودم و متوجه پیامش نشده بودم....زمانی که متوجه شدم اس داد....از این کاراش ناراحت بودم...و جوابشو ندادم...

ساعت 11 اس داد....اصلا تک نزن....دیگه شارژ ندارم ....شبخوش ....بای...بازم جوابشو ندادم....

نمیدونم ، کارم شاید اشتباه بود...اما واقعا از این نوع حرف زدن و رفتارش ناراحت بودم...

1 ساعت بعد اس داد : کجایی ؟..چرا جواب نمیدی ؟ ...من زیاد شارژ ندارم....گفتم : خونم....تو برو با دوستات بیرون و خوش باش...شبخوش....

گفت :‌دست پیش میندازی پس نیفتی...تو تفریح بودی و به اسام جواب ندادی...خوب بلدی خودتو یه جور دیگه نشون بدی..بای...گفتم :‌ من خونه بودم...و فط شام بودم مسجد...تو باور نکن ....اصلا حال ندارم..بای....

فردا صبح باز اس نداد...من قرار بود تو کار خونه به مامانم کمک کنم...بهش گفتم : من امروز قراره خونه تمییز کنم....گمون نکنم بتونم اس بدم....فعلا....گفت : باشه ....منم میخوام برم بیرون ...بای...من رفتم خونه رو تمییز کنم...و گوشیمو گذاشتم اتاقم....و اصلا متوجه نمیشدم که گوشی زنگ میخورد یا اس میومد...1 ساعت بعد اس داد: پیاده رویم کنسل شد....میرم خونه داداشم.....من جواب ندادم...چون اون روز نه تنها جواب مینا رو ندادم....جواب دوستام و...رو هم نمیدادم...چون نمیتونسم....

دوستم غروبی اومده بود خونم و بهم گفت : که یه اس که تو گوشیتو برام بفرست...نیاز ضروری  دارم....منم گفتم باشه....اما کار خونه داشتم فراموش کردم....دوستم چند ساعت بعد به گوشیم زنگ زد ، دید که جواب نمیدم ، ‌به خونمون زنگ زد...گفت : بفرست دیگه....پیامش طولانی بود....توی یکی دیگه گوشیم ذخیره بود....و اون گوشیم شارژ نداشت...نوشتنشم وقت میبرد....من سریع سیم کارتمو عوض کردم ...تا بتونم این اسو بهش بدم...و وقتی کارم تموم شد ،‌سریع رفتم بالا.....و به اس مینا و اس و زنگهای دیگر دوستام توجهی نکردم...ساعت 9 شب اس داد : کارت هنوز تموم نشد!!؟؟....وقت سیم کارت عوض کردنو داری ، وقت جواب دادن به اسمو نداری...

اینو بگم که ،‌ من هروقت سیم کارت گوشیمو عوض میکردم به مینا پیام میومد و بهش خبر میداد

من جواب ندادم....3 ساعت بعد....

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت1:46توسط احمد | |

اصلا نمیگم....گفتم : چرا!!؟؟....

  چرا نمیخای درکم کنی و..... گفت : نمیگم ،‌ که بیای باز بگی ، چون دوسمداری بام ازدواج کن.....

گفتم :‌تو درکم کنم ، منم سعی میکنم فراموش کنم....گفت : نه نمیگم.....ول کن دیگه....

گفتم : تمام سعیمو میکنم دیگه....چرا انقد بد و تند صحبت میکنی !؟؟...

متوجه شدم منظورش چیه.....میترسید بگه دوسمداره و من در جواب بهش بگم چون دوسمداری بام ازدواج کن....برای اینکه نمیخواست بام ازدواج کنه ،‌ با وجود اینکه دوسمداشت ، باز نمیخاست بهم بگه و درکم کنه....

منم فقط  درظاهر و از سر اجبار بهش میگفتم....باشه سعیمو میکنم....تا کمی درکم کنه...تا کمی حالم بهتر شه....تا ولم نکنه....

گفت : قسم بخور که دیگه نگی بام ازدواج کن.....گفتم :‌کم کم سعیمو میکنم...مینا درکم کن...بزار مثل قبلنا با هم خوب باشیم.....گفت : چه خبر دیگه ؟!!!....

خودشو به اون راه زده بود...اصلا متوجه نبود داره چطور باهام رفتار میکنه ...

گفتم :‌ جواب اسو نمیخای بدی!!؟؟؟ ...تو چرا انقدر بد رفتار میکنی !!؟؟...و میخوای هی ناراحتم کنی !؟؟....

گفت : ‌دوست دارم

گفتم : بگو چند تا دوسمداری ؟؟ .... گفت :‌ نمیخوام مثل گذشته به هم وابسته بشیم....

گفتم : بدون وابسته نمیشیم.....میشه بیشتر محبت کنی...من دوست دارم....تو هم بگو....

گفت : منم دوستدارم.....گفتم : بیشتر بگو...بگو چند تا دوسمداری ؟؟....گفت :‌حسش بیاد خودم میگم....الآن کار دارم.....داداشم هست ، دیگه نمیتونم اس بدم..بای...گفتم : این یبارو به خاطر دل من بگو....بعد برو نانازم.... و براش تک زدم...

گفت : احمد جانم...دوست دارم نانازم...صلا تک نزن...بای عزیزم....

 

آره دلش کمی به رحم اومده بود...فقط به خاطر اینکه من بهش گفتم کم کم سعی میکنم فراموش کنم که باهات ازدواج کنم....

نمیدونم چرا اینجوری میخواست.....قبلنا داداششم بود بهم اس میداد....اما جدیدا دیگه اینجور نبود...

2 ساعت بعد ..........

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

 

+نوشته شده در یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:مینا ؛ عشق ، دوست دارم ، ازدواج,ساعت15:49توسط احمد | |

من گفتم :.... باور کن نمیدونم...کمی با هم صحبت کردیم.....گفتم چرا انقد بد صحبت میکنی!!؟؟...

من فقط میخام از هم هدیه داشته باشیم و....گمونم راضی شده بود که برام هدیه بگیره....

بازم نمیشه رو حرفش حساب باز کرد....

گفت چرا برام شارژ نگرفتی!!؟؟....من واقعیت رو براش گفتم...اما باور نکرد...و اصلا نمیخاست باور کنه...

طرح تموم شد...گفت :‌اگه میخای اس بدیم؟ ...گفتم : مشگلی نیس....گفت : باشه اس بدیم.....

بهش گفتم : من دوستدارم...تو چطور ؟ اگه دوسمداری بگو چن تا ؟.....این سوال همیشه گی ما بود ...

و بیشتر مینا این سوال از من میپرسید و بعد من ازش میپرسیدم.....

گفت : اصلا ازین حرفا نزن.....هیچوقت جواب نمیدم و دیگه نگو.....

بازم پرسیدم و گفتم چرا درکم نمیکنی....چرا اینجوری میگی... 

اما بازم جواب داد : نه نمیشه ....دیگه نخاه که جواب بدم...

بازم بهش گفتم چرا درکم نمیکنی...چرا داری انقد بد جواب میدی؟؟....

جواب داد : ول کن دیگه ..شب خوش بای....

منم گفتم : باشه درکم نکن...بزار همیشه ناراحت باشم..شب خوش بای...

آره مینا فقط حرف خودشو میزد و اصلا گوشش به حرفا و احساسات من بدهکار نبود و اصلا نمیخاست بفهمه من چی میگم.....

ولی اونشب بعد از مدتها شبخوش گفته بود و این خوب بود....منم خابیدم.....

من معمولا 1 ظهر از خواب پا میشم.....و مینا زودتر....هر وقت که بیدار میشد  برام تک میزد و یا اس صبح بخیر میداد...

.اما اون روز این کار را نکرد....من طبق معمول ساعت 1 پاشدم...دیدم هنوز اس نداد و تک نزد ...

خودم بهش اس دادم....گفتم : وقت بخیر.....چرا بیدار شدی اس ندادی و.....

جواب داد : وقت توهم بخیر ..تا حالا کار داشتم و نمیتونستم و..... چطوری ؟....

گفتم : خوب نیستم ...هنوز جواب سوال دیشبمو نگرفتم....گفت : چرا خوب نیستی ؟ ...چرا همش یه چیزو باید انقدر تکرار کنی....نپرس....اصلا نمیگم....گفتم : چرا!!؟؟...........

ادامه داستانو بزودی براتون مینویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در یک شنبه 18 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت1:35توسط احمد | |

اما مشهد رفته بودم ،‌اول بهش گفتم برات شال میخرم ، اما براش گردنبند خریدم....

اون گفت چرا شال نخریدی!!؟؟...اصلا از گردنبند خوشش نمیومد و اصلا گردنش نمینداخت ...چون همش ازش می پرسیدم...

فقط یبار جلو چشم خودم انداخت گردنش تا بفهمم که گردنش میندازه...اما در حقیقت اون گردنبند داشت خاک میخورد...

در ضمن...اون برام خیلی وقت پیش یه جوراب خریده بود.....سه ماه میشه که هنوز بهم ندادش.....

اینم بگم که مینا بم گفته بود برام سرویس بدلیجات بخر ...اما من براش فقط گردنبند خریده بودم.....

وقتی که از بیرون اومد اس دا د :‌هیچی قرار نبود برات بگیرم...پول ندارم که براتو بگیرم....

گفتم : مگه قرار نبود برام تیشرت و کیف پول بگیری و منم برات شال بگیرم....

گفت :‌ نه لازم نکرده.....فقط جورابتو بهت میدم...گفتم : مگه نگفتی میگیری؟؟؟ ...

گفت :  الان میگم که دیگه نمیگیرم....گفتم : مگه نگفتیم که برا هم هدیه بگیریم...

جواب داد : تو اگه سرویس بدلیجات و شال بخری منم میخرم....

گفتم : عزیزم من حتما برات شالو میخرم...اما مهم این بود که برات از مشهد چیزی خریدم و بیادت بودم....

گفت : شالو هم نمیخاد بخری...پس من 3 تا جوراب بهت میدم جای اون دو تا خوبه ؟....

گفتم : اذیت میکنیا...رو حرفمون باشیم ...باشه عزیزم؟..دوستدارم...

جواب داد : نه خیر - کار دارم - بای...

جواب دادم : ببین خانمم...میخام ازت یه هدیه خوبی داشته باشم....که فک کنم برات مهم بودم...چون واقعا تو دلم همین بود....

گفت : با این حرفت خر شدم...آقا اشتباه گرفتی من خانمت نیستم - بای....

2 ساعت بهم اس ندادیم.....

بعد جواب دادم : چقد بد رفتار میکنی...من فقط منظورم اینه که برا همه هدیه بخریم عزیزم....

گفت : بهم عزیزم نگو.....گفتم : عزیزم چرا انقد بد رفتار میکنی؟..دارم بهت میگم ..همانطور که قول دادیم...

گفت : چرا انقد تکرار میکنی...پول ندارم نمیخرم...تو میخای بخر...

گفتم : تو چه نوع آدمی هستی!!؟؟...رو حرف خودت نیستی...باشه نخر...نخاستم....

گفت :‌ باشه بای...گفتم : من دارم باهات خوب صحبت میکنم...اما تو فقط بد جواب میدی...و نمیدونم منظور از این کارات چیه...بای....

دیگه بهم اس ندادیم.....چون شب قبلش طرح گرفته بودیم میتونستیم 1 ساعتی باهم صحبت کنیم...

اس داد...اگه میخای میتونیم صحبت کنیم....منم براش زنگ زدم...

داشتم باهاش خیلی آروم و منطقی صحبت میکردم...فقط میگفت : تکلیفمو مشخص کن....یا دوست باشیم یا ولم کن..من گفتم : ..........

ادامه داستانو بزودی براتون مینویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در شنبه 17 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت1:42توسط احمد | |

یک روز جواب این کارتو خواهی داد...خدا ازت بگذره....

صبح زنگ زد و گفت چه خبر و....منم جواب دادم.....بهش گفتم چرا دیشب خابیدی؟.....گفت : خابم برد....گفت : تکلیفمو مشخص کن.....گفتم مگه چی شده....گفت : فقط دو راه داری.....یا با هم دوست باشیم یا اینکه باید ولم کنی...گفتم چی...همین دوراهه...اصلا نباید به ازدواج فکر کنی....اگه بخای به ازدواج فکر کنی...دیگه نه بهت اس میدم نه باهات صحبت میکنم.....اصلا متوجه نبود و اصلا نمیخاست منو درک کنه....و منو توی وضعیت خیلی سخت قرار داد...بخدا نمیدونستم چی جوابشو بدم....دوسشداشتم....اگه میگفتم دوست دارم باهات ازدواج کنم ...میرفت و دیگه نه بهم اس میداد و نه زنگ میزد....چون خوب میشناختمش....دوست نداشتم باهاش دوست باشم...بهش گفتم نمیدونمو ...صحبت ما تموم شد....من جایی مهمانی بودم....گفت شارژ ندارم...گفتم باشه ولی اصلا تک نزن.....چند ساعت گذشت....بهم اس داد شارژ ضروری نیاز دارم....من اون موقع داشتم غذا میخوردم و دستم چرب بود....نمیتونستم جوابشو بدم...اونم پشت سر هم تک میزد.....گمونم لو رفته باشم....با همون دستای روغنی بهش اس دادم...ببخشید نمیتونم تروخدا تک نزن....دیگه چیزی نگفت.....من واقعا نمیتونستم براش شارژ بگیرم و از صاحب خونه هم خاستم با همراه بانکش شارژ بگیره...گفت همراه بانکم فعال نیست.....ساعت 5 شده بود...اس داد میخام برم بیرون تک نزن....گفتم باشه....منم میخاستم برم خونه...پیش خودم گفتم حتما برا خودش شارژ گرفته ... دیگه براش شارژ نگرفتم...بهش گفتم رفتی بیرون هدیه ای که قول دادی برام بگیر...چیزی نگفت....من دوستم اومده بود پیشم ...حدود ساعت 8 بهش اس دادم....اصلا تکنزن...اومدی بگو چی برام خریدی...داخل پرانتز بگم که....قرار بود برا تولدم تیشرت بخره ولی همیشه میگفت پول ندارم یا نمیخام بخرم.....یه درس باهم داشتیم و سر جلسه امتحان پیش هم نشسته بودیم...اون  درس نخونده بود....گفت : اگه بهم برسونی و بیست بشم برات یه هدیه میخرم.... من عادت نداشتم به کسی تقلب بگم....بخاطر هدیه ای که مشخص نبود برام بگیره یا نه هم نمیخاستم بهش تقلب بگم...دلم براش سوخته بود...چون نخونده بود و رنگش پریده بود و خیلی ناراحت بودو استرس داشت......یادم نمیره ...من اونروز تمام تلاشمو کردم که بهش بگم اما سر جلسه امتحان خیلی بد برخورد میکرد....میخاست که برگه عوض کنیم یا در این حدود...اما مراقب گیر میداد...چند بار بهم اخطار داده بود...و سرآخر بزور از دستم برگه رو گرفت...بعد از جلسه امتحان بجای تشکر ...فقط فحش نداد دیگه!!!....فقط داشت ناله میکرد که چرا بهش تقلب نگفتم...خداروشکر مینا اون امتحانو 20 شده بود.....منم 20 شده بودم...پس باید برام 2 تا هدیه میخرید...منم برا تولدش هدیه نخریده بودم و بهش گفته بودم برات حتما میخرم...اما مشهد رفته بودم ....

ادامه داستانو بزودی براتون می نویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در پنج شنبه 15 اسفند 1392برچسب:مینا ، عشق ،‌دوست دارم ، ازدواج,ساعت20:36توسط احمد | |

.. تو راحت زندگی کن بای...دیگه اس ندادیم...اصلا نمیخاد بفهمه چمه.....

نمیدونم چرا داره مثل سنگ دلها بام برخورد میکنه....یک ساعت بعد اس داد خوبی ؟ .....2 ساعت بعد بهش جواب دادم : سوال جالبیه...حالم چطوره !!!؟؟؟....واقعا برات مهمه!!؟؟؟...گمون نکنم برات مهم باشه....گفت : دوست دارم حالت خوب باشه و با این موضوع منطقی برخورد کنی...گفتم : تا زمانیکه نخای بفهمی چمه...حالم خوب نیس....

من عاشقتم اما تو....

دیگه جواب منو نداد و منم که حالم خیلی بد بود خابیدم

.....ساعت 12 اس داد: نمیزنگی...من خاب بودم....ساعت 12:30 از خاب پاشدم و گفتم :شبخوش....گفت بزنگ..گفتم : باشه صبر کن.....شروع کردیم به صحبت کردن...من احساساتمو بهش میگفتم و اون اصلا نمیخاست بفهمه چمه...من هی زیر گریه میزدم...اما اون بیخیال بود و هی دلمو میشکوند و گریم میاورد....انقد رو اعصابم میرفت که من هی خودمو میزدم و جوش میاوردم...اما اون سنگدل تر از این حرفا بود که بفهمه چمه....گفتم چرا نمیخای ..مگه دوسمنداری...مگه عاشقم نبودی......گفت‌ : دوستدارم...عاشقت بودم...اما دوسندارم باهات ازدواج کنم...گفتم چرا؟؟؟..گفت : قبلا بهت گفتم.....2 دلیل داشت...یک اینکه ازش کوچیکترم...دو اینکه نمیخاد چادری بشه....گفتم : من بخاطر تو از همه چیم زدم ...گفتم چون دوستدارم...اما تو....گفتم : تو بخاطر امان زمانو امام حسین چادری بشو...اینکه بنفع توء....تو از نگاه نامحرم در امانی...توپیش امام زمان و امام حسینت شرمنده نیستی...اما گوشش باین حرفا بدهکار نبود...میدونست که دارم حقیقتو میگم..اما....اون بخاطر من که نه بخاطر امام زمانشم نمیخاست چادر سر بزنه....نمیدونم عشقش چطور بود...من بخاطرش از همه چیم میزدم...اما اون......داداشش بیدار شده بود و گفت دیرتر زنگ بزنگ ...گفتم : باشه....5 دقیقته بعد براش زنگ زدم...10 دقیقه بعد...20 دقیقه بعد....امام جواب نداد...آره بیخیال تر از این حرفا بود...گرفت خابید ...و من نیم ساعت منتظرش بودم و هی براش تک میزدم و اس میدادم....اما اون هیچی حالیش نمیشد...داشتم آتیش میگرفتم...چون کاملا داشت باهام بازی میکرد.....بهش گفته بودم : اگه یه سگ برات انقد گریه میکرد پیگیر میشدی که چشه...یه غذایی بهش میدادی تا ساکت بشه...اما نمیخای بفهمی چمه...تو دیگه چه نوع آدمی هستی ...و یکروز جواب این کارتو خواهی داد...خدا ازت بگذره

ادامه داستانو بزودی براتون مینویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:مینا ؛‌عشق ؛ دوستدارم ؛‌ازدواج,ساعت1:42توسط احمد | |

کجا میخای بری...؟؟؟

گفتم : هیچ جا...تا زمانیکه میترسیدی تک بزنم اس میدادی ....زمانیکه که درکت کرد تو دیگه درکم نکردی.....خاستی تنها باشم...بمیرم...چون برات مهم نبودم..احمد بدرک...باشه توراست میگی...اشک تو چشام حدقه زده..هربار دارم عشقمو میگم گریه میکنم....من این روزا تنهام...تنهاتر از همیشه ....من مثل یه بچه ام و باکوچکترین چیزی گریم میگیره...دلم خونه...چون عاشقتم....نمیدونم تو دوسمداری یا نه ...اما من عاشقتم...کسی که قبلنا درکم میکرد ...این روزا با حرفاش و کارهاش دلمو خون میکنه...میخام فقط گریه کنم...اصلا برات مهم نیستم...من عاشقتم...هرطور میخای باهام رفتار کن...آخرش افسردگیه...آخرش از دنیا زده میشم....فهمیدم تو دیگه منو نمیخای....برو زنگی تو کنو مثل این چند روز نسبت بهم بی اهمیت باش و حرفای دلم برات مزخرف باشه....چون نمیخای بفهمی دلم چی میگه....اصلا دلمو چشه...حتما غلط کرده عاشق شده....باشه تو دوسمنداشته باش ...اما من عاشقتم بای...

جواب داد : چرا خودتو اذیت میکنی.....وقتی آخرش باید از هم جداشیم....چرا زودتر اینکارو نکنیم....من اینجوری رفتار میکنم که تو راحت تر فراموشم کنی ...

جواب دادم : تو منو گوسفند فرض کردی....چرا حالیت نیس....چرا متوجه نیستی...چرا نمیخای بفهمی....بزار بمیرم....تو نسبت به این قضیه مسخره نگاه کن.....بخند یا هرکاری دوسداری کن...چون متوجه نیستی دلمو چشه....باشه درکم نکن...مطمانم که متوجه نیستی چمه....تو داری با دلم بازی میکنی...نابودم میکنی...و میگی میخام فراموشم کنی...چرا حالیت نیس...من نمیتونم فراموشت کنم....چرا نمیخای بفهمی....بروح مادرت درکم کن....بفهم چی دارم میگم...دلمو چشه....نمیدونم چته...زخم بزن...دلمو بشکون...میخای دلمو از تو سینم دربیار که غلط کرده عاشق تو شده..بخدا خسته شدم...خسته بای

جواب داد : چون بهم فک میکنی ...نمیتونی فراموش کنی.....به من فکر نکن تا فراموشم کنی....هر وقت دوستداری اس بده بای

جواب دادم: بولا داری نابودم میکنی....بروح مادرت نمیخای بفهمی چمه....خداااااااااا....به ولا خسته شدم..چرا حالیت نیست.....تو چرا نمیخای بفهمی....بخدا وقتی تو باهام اینطور رفتار میکنی و نمیخای بفهمی چمه ...چی میخام...اصلا درکم نمیکنی...و فقط دلمو میشکنی و تنهام میزاری....میخام خودمو بکشم....بخدا دلم برا خودم نمیسوزه...دلم برا خانوادم میسوزه....اگه میخای اینطور باهام رفتار کنی و نخای بفهمی چمه...دیگه بهم نگاه نکن....بخدا باز با این حرفت دلمو شکوندی و باز دارم گریه میکنم....تو داری زندگیمو ازم میگیری....بروح مادرت بفهم....به امام حسین خودتو به بیراهه نزن ...من عاشقتم....خدااااااا بزار بمیرم.....خداااا چرا کسی که همیشه میگفت دوسمداره و عاشقمه داره نابودم میکنه...نمیخاد بفهمه چمه..بگم کسی که دوسمداشت داره نابودم میکنه....داره زندگیمو ازم میگیره.....به ولا چرا حالیت نیست....چرا نمیخای بفهمی...درکت کجا رفت....دوسداشتنت چی شد....بروح مادرت بفهم.....بخدا این دله....چرا خداااااا....راحتم کن....باشه بای..

جواب داد : شب اگه خونه بودم زنگ بزن تا صحبت کنیم....وافعا راست میگم....که بهم فک نکن...که اعصابت راحت باشه..فعلن بای..

این موقع داشتم گریه میکردم ..بهش زنگ زدم که بردار...گفت : نمیتونم صحبت کنم...گفتم : بردار و فقط بشنو....

برداشت ...بهش گفتم : چته...و بعد زدم زیر گریه...نتونست صدای گریمو بشنوه و سریع قطع کرد ... و بعدش اس داد که : من غلط کردم و اشتباه کردم بای....بهش گفتم : فکر میکنی دارم دروغ میگم.....باشه راحت باش...دلت از سنگه..باشه میمیرم...تو راحت زندگی کن بای...دیگه اس ندادیم...

ادامه داستانو بعدا بزودی براتون مینویسم....زید منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:مینا ٰ؛ عشق ؛ دوست دارم ٰ ازدواج,ساعت2:1توسط احمد | |

حالا یکشنبه شده بود 11 اسفند 92.....شارژ خریدم وساعت 2 بهش اس دادم...

گفتم سلام...خوبی چه خبر...اونم جواب داد و همین سوالارو ازم پرسید...

بعد از این که 2 تا اس دادیم...گفت ببخشید کار دارم...دیرتر اس بدیم...منم گفتم باشه...

ساعت 4 اس دادو گفت چه خبر...منم جواب دادم و پرسیدم 2 ساعتی چکار میکردی....گفت داشتم غذا آماده میکردم ....گفتم انقد بی لطف شدی که شبخوش نمیگی...

گفت نیازی نیست که هر شب شبخوش بگم..از یه جایی باید اس دادنمونو کم کنیم...گفتم باشه...

بااین حرفات چیرو میخای ثابت کنی...گفت هیچی فقط میخام کمتر بهم اس بدیم...گفتم درست...ولی یه شبخوش که اس دادنو کم نمیکنه نه اینکه نیازی نمیبینم...گفت تو کی میخای اس دادنو کم کنی

 

گفتم به نظر میرسه که کم شده ولی شبخوش نگفتن نشانه کم لطفیه

...گفت من دوسدارم اس دادنمون خیلی خیلی کم بشه طوری که فقط خبر همو بگیریم...

اون اصلا متوجه نبود با این اس دادن و حرف زدنش چی بهم میگذره...

من با این نوع حرف زدنش خیلی ناراحت میشدم و گریه میکردم...بهش گفتم چون خوتو میبینی و فک میکنی خوبی ...باشه مشکلی نیس زیاد بفکر من نباش بای..

جواب داد بخاطر هردومون میگم زودتر ازینا باید کم میشد بای...

گفتم باشه دارم تو خودم نابود میشم اما تو منو بحال خودم رها کردی و حرفهایی که بهت میزنم یه گوشت دره یک گوشت دروازه...بهت گفتم تنهام نزار تا زمانیکه میترسیدی تک بزنم اس دادی اما زمانی که نخاستم استرس داشته باشی دریغ از یه اس بای....

جواب داد من قبلش بهت گفتم رسیدم تک نزن چرا تک زدی...نزدیک بود پیش خاهرم لو برم..تا فرداش تنم میلرزید چرا تکزدی؟؟؟؟....

گفتم باشه به حرفام اهمیت نده گفتی استرس دارم گفتم استرس نداشته باش میدونی که تک نمیزنم من قبلش بهت گفتم تنهام نزار اماتو....آره من نخاستم استرس داشته باشی ام اتو خاستی تنها باشم تنها تر از همیشه و 2 روز و دریغ از یه اس...چون متوجه نبودی بم داره چی میگذره...باهات خاطرات خوبی داشتم اما داری با این نوع حرف زدنو و رفتارت نابودم میکنیو میخای خاطرات خوبی که باهات داشتمو فراموش کنم...و داری کاری میکنی که تنهاتر از همیشه باشم..و کسیکه دل و قلب و وجودمو زیر خاک میبره باشه بیخیال راحت باش بای...

جواب داد شرایط اس دادن نبود اس ندادم ...

کجا میخای بری...؟؟؟

ادامه داستانو بعدا براتون مینویسم ...زیاد منتظرتون نمیزارم

 

+نوشته شده در سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:مینا ؛‌عشق ؛‌دوست دارم ؛ ازدواج,ساعت1:8توسط احمد | |

نمیتونم حالو هوای این روزای خودمو بعدا بگم

.....پس از امروز اتفاقهای هر روز خودمو میگم.....اتفاقهایی که قبلا بین ماافتادو هم بین این مطالب به شما میگم

چهارشنبه قرار بود بره خونه خاهرش

....یعنی نمیتونه زیاد اس بده....این موقع زمانیه که من به شدت عاشثش هستم و دارمدیوونه مییشم

اما مینا بیخیاله و میگه فراموشم کن....قبل اینکه بره خونه خاهرش بهش گفتم : تنهام

بهم اس بده و نزار تنهاتر ازین بشم

....گفت باشه تونستم اس میدم....قبل اینکه برسه خونه خاهرش داشتیم بهم اس میدادیم ...که من ازش پرسیدم چرا داری اینکارارو میکنی...ولی اون دیگه رسیده بود...و گفت دیگه نمیتونم اس بدم تک نزن  بای....من براش تک زدم

...ترسید که تک بزنم لو میره گفت تروخدا تک نزن....اما من گفتم نه جواب سوالمو بده... گفت باشه دیر تر جواب میدم....هر 2 3 ساعت اس میداد و میگفت بخدا تک نزن...اما جواب سوالمو نمیداد....شب شد ..من بهش مثل همیشه شبخوش گفتم ..اما اون جواب نداد....صبح اس داد ..بخدا تکنزن ....اگه دوسمداری تک نزن ....اومدم باهات صحبت میکنم.....از استرس دارم میمیرم....گفتم استرس نداشته باش...میدونی که تک نمیزنم....تونستی اس بده...گفت :‌  ممنون که درکم کردی ....باشه...و پرسید خوبی ؟...من بعد 2 ساعت جواب دادم....راستشو بگم خوب نیستم و تو تنهام میزاری ...زمانیکه به کمکت نیاز دارم.....اما دیگه مینا جوابمو نداد....باز شب شد...و من بهش شبخوش گفتم....اما اون باز هم جواب نداد...بهش گفته بودم تنهام نزار اما تنهام گذاشته بود و من 2 روزی به سختی برام میگذشت..اما اون اصلا خیالش نبود...تا اینکه شنبه شد...ساعت 4 ظهر اس داد...خوبی؟..اومدم خونه....من شارژ نداشتم و براش تک انداختم....گفت شارژ بخر اس بدیم...اما من اونروز شارژ نخریدم....ساعت 7 دوباره بهم تک زد و من متوجه تکش نبودم....ساعت 9 بهش تک زدم...زنگ زد گفت شارژ نگرفتی اس بدیم ...گفتم نه و تا شبم نمیگیرم....چون دو روزی تنهام گذاشته بود و ارش ناراحت بودم شارژ نگرفتم....شب شد....بازم بهم شبخوش نگفت...اما من براش تک زدم تا بگم شبخوش...چون شارژ نداشتم.....

حالا یکشنبه شده بود 11 اسفند 92.....شارژ خریدم

ادامه داستانو بعدا براتون مینویسم...زیاد منتظرتون نمیزارم.....  

+نوشته شده در دو شنبه 12 اسفند 1392برچسب:مینا ٰ عشق ؛‌دوست دارم ؛‌ازدواج,ساعت18:30توسط احمد | |

اون اتفاق جرقه ای بود برای علاقه بیشترم به مینا....

چند روز بعدش منو آبجیش پیش انتشارات وایستاده بودیم.....

نمیدونم حرف چی شده بود که آبجیش سن مینارو بهم گفت و من متوجه شدم که مینا 2 سال ازم بزرگتره....

اصلا بهش نمیومد که ازم بزرگتر باشه ٰ اونم 2 سال...!!!! فک میکردم که یا هم سن هستیم یا چند ماهی ازش بزرگترم.....

چون چهرش اینطور نشون میداد.....خیلی ازین بابت ناراحت شدم......هیچ وقت دوست نداشتم با کسی که ازم بزرگتره ازدواج کنم....

نظر خانوادمم مثل من بود....میدونستم که خانوادم بهم اجازه نمیدن با کسی که ازم بزرگتره ازدواج کنم...

اما به این قضیه اهمیت ندادم و براحتی از کنارش گذشتم....چون دوسشداشتم....نمیدونم این کاره من درست بود یا نه.....

اوایل اردیبهشت بود...یک روز بهش اس دادم که  ....اینکه حجابت زیاد خوب نیست ولی نسبت به نماز و روزه پایبندی خوشم اومد و میخام تو حجابت بهت کمک کنم....

اون فقط گفت باشه......کمی استرس داشتم....چون میخاستم به یه دختر اس بدم....

کاری که هیچوقت نکرده بودم و دوس نداشتم هیچوقت انجام بدم....اما پیش خودم گفتم : فقط میخام تو حجابش بهش کمک کنم.....

اون موقع فک میکردم  میتونم براحتی باحجابش کنم تا بتونم باهاش ازدواج کنم......اما اینطور نبود و نشد......

من شخصی بودم که جز کتابهای درسی کتاب دیگری مطالعه نمیکردم ...اما بخاطرش میرفتم و درباره حجاب مطلب میخوندم و بهش میگفتم.....

مطالب من از قرآن و کتابهای معروف بود......اما اون میگفت : درسته ؛  ولی من نمیدونم و نمیخام چادری شم.....

من براش مثال میزدم ...اما اون دیدگاهش نسبت به حجاب کاملا فرق داشت واز کنار حرفام براحتی میگذشت....تا اینکه یک روز.......

ادامه داستانو بعدا براتون مینویسم ......زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:مینا ؛‌عشق ؛‌دوست دارم ؛‌ازدواج,ساعت14:16توسط احمد | |

داستان منو مینا ازینجا شرو شد ...چون من شمارشو گرفتم ...اونم شمارمو از خواهرش گرفته بود...

ما در بعضی مواقع و فقط در زمینه درسی به هم اس میدادیم ...... چون منو مینا همه درسامونو با هم برنداشته بودیم ، برا همین یکی مون ، درسی رو قبلا پاس کرده بود که یکی دیگه پاس نکرده بود....و تو اس میگفتیم : فلان کتابو داری ؟ ...

اونم یا میگفت آره یا نه .......

مینا همه ی درساشو با دوستاش برمیداشت ...ولی من نه .......من فقط قصد اینو داشتم که درسمو زودتر تموم کنم......

چون اون زمان ، هنوز عاشق واقعی مینا نبودم....من زمانی که دانشگاه درس میخوندم ، اونجا بعنوان کار دانشجویی ، هم کار میکردم ، تا بتونیم کمی از هزینه تحصیلمو خودم بدم.......کارم باعث میشد که  من هر روز دانشگاه باشم......ومن میتونستم هر روز مینا رو ببینم...واز این موضوع خیلی خوشحال بودم.....زمان میگذشت و ما همدیگرو بیشتر میشناختیم و این باعث میشد ، تو کلاس بیشتر باهم باشیم و شوخی و خنده کنیم .....تا اینکه عید رسید.....من بهش اس دادم وعیدوتبریک گفتم  و اونم طبق معمول جوابمو داد و عید بهم تبریک گفت .......

تعطیلات عید تمام شد و ما بهم تو این مدت هیچ اسی ندادیم ، چون هنوز رابطه آنچنانی باهم نداشتیم....

دوباره کلاس ها شرو شد......من دیگه تو دانشگاه کار نمیکردم....چون دیگه خودم نخاستم کار کنم......

من یک روز به صورت اتفاقی مینا و خواهرشو تو کتابخونه دیدم.....بعد سلام و احوالپرسی ، نمیدونم صحبت چی شده بود که مینا و خواهرش گفته بودن ما روزه ایم......برام خیلی جای تعجب بود........

اینجا پی بردم که نباید به ظاهر آدما نگاه کرد...اونا با وجود اینکه حجابشون زیاد خوب نبود وموهشون خیلی بیرون بود ، ولی با این وجود نه تنها ماه رمضون ، بلکه روزهایی که روزه ثواب داشت هم روزه میگرفتند ، اونم تو اون هوای گرم بهار و روزهای ی که زمانش طولانی بود.......اون اتفاق جرقه ای بود برای علاقه بیشترم به مینا......

ادامه داستانو بعدا براتون مینویسم ...زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت1:30توسط احمد | |

داستان احمد و مینا...

نمیدونم داستانمو از کجا شرو کنم ، بزار از اول شروع کنم ، تا شما خوب متوجه داستانمون بشین ...

من دانشگاهی دور از شهرم  قبول شدم ...یک سال اونجا تحصیل کردم.....اما به علت مشکلات خانوادگی مجبور بودم بیام یه دانشگاهی نزدیک شهرم.....اومدم دانشگاه آزادی نزدیک شهرم .......من شدم ورودی 90 و اون بود ورودی 89 ....

من ورودی جدید بودم و چون  با بچه های کلاس زیاد آشنا نبودم ، به عنوان یه غریبه محسوب میشدم ......

من پسری بودم که همیشه سرم تو لاک خودم بود و زیاد با دخترها بور نمیخوردم ...اما از وقتی که این دانشگاه اومدم ،چون دخترهای کلاسمون  واقعا خوب بودن ، رفتارم عوض شده بود و با دخترها رفتار بهتری داشتم و و نسبت به قبل بیشتر باهاشون بودم.....هنوز چیزی بین مانبود .....مثل همکلاسیهای دیگه بودیم...در حد یه سلام علیک و احوالپرسی....من شاگرد زرنگ کلاس بودم و اون یه دانشجوی متوسط...یه دو ترم گذشت و من با خصوصیات اخلاقیش بیشتر آشنا شده بودم ، اونم همینطور ...

من از یه خانواده مذهبی بودم  و خیلی چادر و حجاب کامل  برام اهمیت داشت و داره  اما اون مانویی بود و موهاشم بیرون بود و خیلی کم آرایش میکرد و با بعضی از پسرای دیگه کلاسمون بگو بخند داشت.....با منم داشت....ولی من خوشم نمیومد که اون داره با پسرای دیگه بگوبخند میکنه....

اما جرات نکردم ازش شماره بگیرم ، چون اون با بقیقه دخترهای کلاس ما فرق داشت ....شنیده بودم ، به پسرایی که میخواستن باهاش دوست بشن باج نمیداد ، و اگه میخواستن شمارشو بگیرن ضایع شون میکرد وشمارشو نمیداد....

3 ترم گذشت ...... من حس میکردم که یه احساسی نسبت به اون دارم...و همیشه پنهان میکردم....من با خواهر بزرگترش هم کلاسی شدم.....نمیدونستم خواهرشه....خواهرش مث خودش بود...خیلی خوش اخلاق....من با خواهرش خیلی خوب بودم....خواهرش متاهل بود....ما همیشه پیش هم مینشستیم و بگو بخند میکردیم و رابطمون خیلی خوب بود .....شماره همو گرفتیم که  اگه مشکلی داریم همدیگرو کمک کنیم ......چندبار هم بهم اس دادیم و خبر همو گرفتیم ......ولی من تو این مدت فقط به مینا فک میکردم...نمیدونستم که اونم به من فک میکنه یا نه....یبار آبجیش شارژ نداشت و با یه خط دیگه بهم اس داد....من نمیدونستم خطه کیه....ولی خداخدا میکردم که خطه مینا باشه.... یروز تو دانشگه آبجیشو دیدم...بهش گفتم : اونروزی با خط خودت بهم اس ندادی ، پس اون خطه کی بود ؟

...گفت : خطه میناهه.......

داستان منو مینا ازینجا شرو شد ...چون من شمارشو گرفتم ...اونم شمارمو از خواهرش گرفته بود...

ادامه داستانو بعدا براتون مینویسم ...زیاد منتظرتون نمیزارم

+نوشته شده در سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت2:58توسط احمد | |